جدول جو
جدول جو

معنی متبرم شدن - جستجوی لغت در جدول جو

متبرم شدن(شَ / شِ زَ دَ)
آزرده شدن. به ستوه آمدن. ملول و دلگیر شدن:
و گاه گاه از انواع تحکم آن حضرت متبرم شدی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 47). و از قبول ادای مالی که...قرار نهاده متبرم شده. (جهانگشای جوینی). و رجوع به تبرم شود
لغت نامه دهخدا
متبرم شدن
آزردن آزرده شدن آزرده شدن بستوه آمدن: دل از جان شیرین سیر آمده جان از زندگانی مستلذ متبرم شده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(چِ رَ / رِ دَ هََ کَ / کِ دَ)
بقوام آمدن. غلیظ شدن. بقوام آمدن، چون آب انگور آنگاه که بسیار بجوشانند. (مؤلف) استغلاظ. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی) : عنیه، بول شتر که در آفتاب نهند تاستبر شود و اندر گرگن مالند. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
کسب میمنت و مبارکی و برکت کردن. (ناظم الاطباء). متبرک گشتن. رجوع به تبرک شود
لغت نامه دهخدا
سربار شدن، یاد آور شدن مزاحم شدن، متذکر شدن: ... نولری و جانسن... معنی مشهور آنرا که (بهروز را) بهیچوجه متعرض نشده اند
فرهنگ لغت هوشیار
چفته مند شدن مورد تهمت قرار گرفتن گناهکار شناخته شدن: در بخارا بنده صدر جهان متهم شد گشت از صدرش نهان. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرا شدن
تصویر مبرا شدن
پاک شدن پاک شدن از چفته (چفته اتهام) پولیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سمرادیدن، هراسیدن گمان بردن خیال کردن، ترسیدن خوف داشتن: سلطان طاهر از آن حال متوهم شد
فرهنگ لغت هوشیار
به دست آوردن، از آن خود کردن، همخوابگی کردن در تصرف خود گرفتن بدست آوردن، آرمیدن با دختر یا زن جماع کردن: امیر هوشنگ دختر را متصرف شد
فرهنگ لغت هوشیار
بورطه افتادن فرو رفتن: ... از آن گاو طبعان حماقت پیمای که تا بگردن در او حال تبدل احوال متورط شدند، بکار دشوار افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرد شدن
تصویر متفرد شدن
تک شدن بی مانند شدن یگانه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترنم شدن
تصویر مترنم شدن
ترنم کردن آواز خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
پراکنده شدن پراگنیدن پراکنده شدن: چون چنان بدیدیم همه بگریختیم و متفرق شدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحرک شدن
تصویر متحرک شدن
جنبیدن وزیدن لانیدن حرکت کردن جنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ور تنیدن تبدیل شدن عوض گردیدن بر دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کردن و بر آواز خوش کودکان آن بخیالی متبدل شود و این بخوابی متغیر گردد
فرهنگ لغت هوشیار
ستاکیدن شاخه شاخه شدن فرع چیزی شدن، از چیزی مانند شاخه جدا شدن، شاخه شاخه شدن، منتج شدن
فرهنگ لغت هوشیار
درد کشیدن دردمند شدن درد کشیدن دردمند شدن: خاطر عاطر حضرت صاحبقران از حدوث آن واقعه بغایت متالم شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متظلم شدن
تصویر متظلم شدن
((~. شُ دَ))
درخواست رفع ظلم و ستم نمودن
فرهنگ فارسی معین
غمگین شدن، ناراحت شدن، دل گیر شدن، دردمند شدن، متاثر شدن، متاسف شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آماس کردن، باد کردن، ورم کردن، پف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قداست یافتن، تبرک یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تمرد کردن، نافرمان شدن، سرکشی کردن، عصیانگر شدن، عصیان ورزیدن، یاغ شدن، گردن کشی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زمزمه کردن، نجوا کردن، زیرلب خواندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به چنگ آوردن، به دست آوردن، به تصرف خود درآوردن، متملک شدن، تصاحب کردن، در اختیار خود درآوردن، در اختیار گرفتن، آرمیدن، هم بستر شدن، جماع کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضرر کردن، زیان دیدن
متضاد: نفع بردن، سود کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گمان بردن، خیال کردن، خیالاتی شدن، وهم زده شدن، به وهم افتادن، دچار وهم شدن، ترسیدن، هراسیدن، وهم برداشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاطرنشان ساختن، متذکر شدن، یادآوری کردن، اعتراض کردن، انتقاد کردن، به نقدکشیدن، مزاحم شدن، پاپی شدن، ایجاد دردسر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پراکنده شدن، تارومار شدن، جدا شدن
متضاد: جمع شدن، گرد هم آمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برجسته شدن، برتر گشتن، ممتاز شدن، برتری یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد